معنی پشت نرم

حل جدول

لغت نامه دهخدا

نرم نرم

نرم نرم. [ن َ ن َ] (ق مرکب) آهسته آهسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). نرم نرمک. باملایمت. به طور نرمی. (از ناظم الاطباء):
زدی دست بر پشت او نرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم.
فردوسی.
نخستین بشستند در آب گرم
بر و یال و ریشش همه نرم نرم.
فردوسی.
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم
نهادند کرم اندر او نرم نرم.
فردوسی.
|| اندک اندک. کم کم. به آهستگی. به تأنی. به تدریج:
ز اسب یَلّی آمد آنگه نرم نرم
تا برند اسپش همانگه گرم گرم.
رودکی (از احوال و اشعار ص 1090).
همی راندندآن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آواز گرم.
فردوسی.
کنون آرزویت بیاریم گرم
دگر تازه هر خوردنی نرم نرم.
فردوسی.
جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم
باری کز او پسنده بشد کار و بار من.
ناصرخسرو.
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
پوشیده نرم نرم چو مر کام را زکام.
ناصرخسرو.
نرم نرم از سمن آن نرگس پرخواب گشاد
ژاله ژاله عرق از لاله ٔ او کرد اثر.
سنائی.
|| به آواز پست. یواش. آهسته: مردمان با یکدیگر گفتند همانا پرویز بدین قصر اندر شد که این جامه ٔ چلیپا پوشید، بندوی نرم نرم پرویز را گفت که مردمان همچنین می گویند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گویدْت نرم نرم همی کاین نه جای توست
بر خویشتن مپوش و نگه دار راز رب.
ناصرخسرو.
بنشست و نرم نرم همی گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هیچ آشنا.
امیرمعزی.


نرم

نرم. [ن َ] (ص) هندی باستان: نمرا (مطیع، منقاد)، اوستا: نمره واخش (؟)، پهلوی: نرم (نرم، لطیف)، افغانی و بلوچی ووخی: نرم، کردی: نرم، نرم، زازا: نمر. جسمی که به هنگام لمس و تماس لطیف وملایم نماید. ضد سخت. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). جسمی که در لمس ملایم باشد. مقابل سخت. (فرهنگ نظام). چیزی که در لمس احساس زبری و درشتی از آن نشود. املس. (ناظم الاطباء). مقابل زبر. مقابل خشن:
به گاه بسودن چو مار است نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.
فردوسی.
همی خورد هر چیز تا گشت سیر
فکندند پس جامه ٔ نرم زیر.
فردوسی.
چو سنجاب و قاقم چو روباه نرم
چهارم سمور است کش موی گرم.
فردوسی.
هره ٔ نرم پیش من بنهاد
هم به سان یکی تلی مسکه.
حکاک.
دل کند سخت جامه ٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت.
سنائی.
فکنده مشکین چنبر فراز سیمین ماه
نهفته سنگین سندان به زیر نرم حریر.
شیبانی.
|| صاف. صیقلی. (ناظم الاطباء): شرک در امت من پوشیده تر است از رفتن مورچه ٔ خرد در شب سیاه بر سنگ نرم. (ابوالفتوح رازی). || آواز بم و پست و آهسته. (ناظم الاطباء). تاجرانه. پست. ملایم. مقابل بلند: و رسول ساعتی مناجات بکرد و سخن نرم در گوش علی بگفت. (قصص الانبیاء ص 340). عزرائیل بر صورت اعرابی بیامد و بر در حجره ٔ سید عالم بایستاد، در بزد و آواز نرم درداد. (قصص الانبیاء ص 242). نخست به رفق و مدارا و سخنهای خوب خشم او ساکن باید کرد و به حکایتهای خنده ناک و بازیهای طرفه و سماع آهسته و آواز نرم مشغول باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح.
سعدی.
|| ملایم. حلیم. بردبار. (ناظم الاطباء). مهربان. سلیم. نرمخو: سغد ناحیتی است... با نعمتی فراخ... و مردمان نرم دین دار. (حدودالعالم). او را یزدجرد نرم گفتندی از آنچ سلیم بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 22). و این یزدجرد را کی پسر بهرام بود از بهر آن یزدجرد نرم گفتندی بر چندانک در یزدجرد جدش درشتی و بدخوئی بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82). || شخص حرف شنو و فرمانبردار. (فرهنگ نظام). || ابله. گول. || باملاطفت. لطیف. نازک. (ناظم الاطباء). عطوف. رحیم. صاحب رقت:
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته ٔ غمزه ٔ خود را به نماز آمده ای.
حافظ.
|| ملایم. محبت آمیز. مؤدبانه. مقابل درشت:
روانت خرد باد و دستور شرم
سخن گفتنت چرب و آواز نرم.
فردوسی.
بر آخر عیسی عم خود را بفرستاد و از چند گونه نرم و درشت پیغام داد. (مجمل التواریخ).
نرم دار آواز بر انسان چو انسان زآنکه حق
انکرالاصوات خواند اندر نبی صوت الحمیر.
سنائی.
و جوابی نرم و لطیف بازراند. (کلیله و دمنه).
- آواز نرم:
خنک آن که آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان
دگر آنکه دارد وی آواز نرم
خردمندی و شرم و گفتار گرم.
فردوسی.
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم.
فردوسی.
همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش.
فردوسی.
- آوای نرم:
کنیزک همی خواستی شیر گرم
نهانی ز هر کس به آوای نرم.
فردوسی.
چنین گفت قیصر به آوای نرم
که ترسنده باشید و با رای و شرم.
فردوسی.
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
که ما را ز گیتی خرد داد و شرم
جوانمردی و رای و آوای نرم.
فردوسی.
- گفتار نرم:
دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کیانی زبان پر ز گفتار نرم.
فردوسی.
زبان کرد گویا و دل کرد گرم
بیاراست لب را به گفتار نرم.
فردوسی.
هرکه گفتار نرم پیش آرد
همه دلها به قید خویش آرد.
مکتبی.
|| ملایم. باهنجار. مؤدب. باادب:
هر آنگه که کاریت فرمود شاه
در آن وقت هیچ آرزو زومخواه
چو فرهنگی آموزیش نرم باش
به گفتار با شرم و آزرم باش.
اسدی.
|| ملایم. ملاطفت آمیز. به دور از خشونت. دوستانه. مقابل درشت:
به استا و زند اندرون زردهشت
بگفته ست و بنمود نرم و درشت.
فردوسی.
و بهرام رسولان فرستاد و نرم و درشت پیغام داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98).
گفته های اولیا نرم و درشت
تن مپوشان زآنکه دینت راست پشت.
مولوی.
|| خوش. پسندیده. مطبوع: رفت بر جانب خراسان... پس از آن حال ها گذشت بر این خواجه نرم و درشت. (تاریخ بیهقی ص 105). || سلیس. روان:
حجت را شعر به تأیید او
نرم و مزین چو خز ادکن است.
ناصرخسرو.
- نرم رفتن (رفتن نرم)، خرامیدن:
از او رفتن نرم و از گور تک
ز پرنده پرواز و زو تاختن.
فردوسی.
|| لطیف. رقیق. مقابل کثیف و متکاثف و سخت:
گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط
نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است.
ناصرخسرو.
|| مایع. آبکی. (یادداشت مؤلف): و اگر از پس روز نوبت اندر گرمابه ٔ معتدل شود... سود دارد و خلط نرم و پخته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || روان. لینت دار. مقابل یبس: و اگر طبع نرم باشد و حاجت باشد بدانکه بازگیرند اندر کشکاب مورددانه فرمایند پخت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و طبع نرم داشتن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || معتدل. ملایم. مقابل تند و شدید.
- آتش نرم، آتش ملایم کم شعله: همه را یک شبانروز اندر آب باران تر کنند پس به آتش نرم پزند تا یک نیمه ٔ آب برود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اندر پاتیله ٔ سنگین نهند و اندکی گلاب برچکانند و سر بپوشند و بر سر آتش نرم نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و به آتش نرم بجوشانند تا به قوام عسل شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- باد نرم، نسیم:
همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم
نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها.
ناصرخسرو.
- باران نرم، باران ملایم. بارانی با دانه های ریز:
نرم باران به زراعت دهد آب
چو رسد سیل شود کشت خراب.
جامی.
- تب نرم، تب ملایم: تبی نرم باشد چون تب های بلغمی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و تن لاغر و کاهش کردن آغاز کند و تب نرم لازم گردد و رخساره سرخ شود، ببایددانست که بیمار اندر سل افتاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| باطراوت. تر و تازه:
بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم
زمین خشک و سرد وهوا نرم و گرم.
فردوسی.
|| کم قوه. (یادداشت مؤلف). رقیق.
- شراب نرم، شراب کم نشأه: و طعام ها و شراب های نرم و اسفیدباها و ترشی های معتدل باید خورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر درد عظیم باشد با شرابهای نرم که درد را بنشاند بیامیزد چون شیر تازه ٔ گرم کرده و چون شراب بنفشه. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| کم تأثیر. (یادداشت مؤلف): و آنجا که طبیب اندر اول مسهل صواب نبیند، حقنه ٔ نرم اولی تر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر مسهل دادن نخواهند حقنه ٔ نرم کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || مقابل سفت و سخت: پده، درختی است که هیزم را شاید نه سخت و نه نرم. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همچنان لاد است پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد.
قطران.
دو نرم و بلند و بیقرارند
دو پست و خموش و سخت محکم.
ناصرخسرو.
|| تر و تازه. مقابل خشک:
بکن مغز بادام و بریان و گرم
پنیر کهن ساز با نان نرم.
فردوسی.
بدان میزبان گفت شیر آر گرم
همان گر بیابی یکی نان نرم.
فردوسی.
|| نرمه. ریزه.
- امثال:
آسیا باش درشت بستان نرم بازده.
|| کنایه از گوشت و رگ.
- درشت و نرم، استخوان و گوشت: روزی چند در این جنهالمأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی).
|| مهره دار. || ناتمام. نارسیده. (ناظم الاطباء). || (ق) سست. شل. مقابل کشیده و محکم:
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند از آن پس کسی اسب گرم.
فردوسی.
|| آهسته. یواش. ملایم. به رفق و ملاطفت. به آهستگی. به نرمی. به ملایمت:
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش.
رودکی.
چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم.
فردوسی.
به انگشت از آن سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش.
فردوسی.
فرودآمد از اسب و او را چو باد
بی آزار و نرم از بر زین نهاد.
فردوسی.
زآن همی نالد کز درد شکم باالم است
سر اونه به کنار و شکمش نرم بخار.
منوچهری.
گر تو را باید که مجروح جفا بهتر کنی
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا.
ناصرخسرو.
و چون به زمین بازآید اگر دستی نرم بر وی نهند... درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه).
می روی نرم تر بنه گامت
تا مبادا که بشکنی جامت.
اوحدی.
کنون که تابش خورشید گرم کرده تنش
دویده خواب و دو چشمش گرفته نرم به بر.
شیبانی.
|| یواش. همساً. آهسته. مقابل بلند و رسا: واین دبیر پیش وی نشسته و نامه ای می نوشت و فضل املاء همی کرد و سخن نرم همی گفت، یکی سخن بگفت دبیر نشنیدآن سخن. (تاریخ برامکه).
- نرم خواندن، مخافته. (ترجمان القرآن). یواش گفتن: چون وی [ابوبکر] به شب نماز کردی قرآن نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی. (هجویری). و در نماز «بسم اﷲ» بلند گویند اگرچه قرائت نرم خوانند در مواضعی که نرم باید خواندن. (کتاب النقض ص 463).
|| به لطف. لطیف. لطیفانه. نازکانه.
- نرم خندیدن، ابتسام. اهناف. کتکته و هو دون القهقهه. (از منتهی الارب):
از ترازو گِل او همی دزدید
مرد بقال نرم می خندید.
سنائی.
اهناف، نرم خندیدن فوق تبسم مانند خنده ٔ فسوس کننده. (منتهی الارب).
|| تاجرانه. دودانگ. یواش:
ساقیا ساتگینی اندرده
مطربا رود نرم و خوش بنواز.
فرخی.
|| (صوت) تأمل کن ! ملایم ! یواش ! شتاب مکن ! تندی مکن:
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کآن را نشاید شنود.
فردوسی.
بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم
زمین خشک و سرد وهوا نرم و گرم.
فردوسی.
بدو گفت نرم ای جهان دیده پیر
منه زهر برنده در جام شیر.
فردوسی.

نرم. [ن ِ رُ] (اِخ) ده خرابه ای است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ص 310).

نرم. [ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس، در 123هزارگزی شمال شرقی طبس در منطقه ٔ کوهستانی گرمسیری واقع است و 119 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش میوه های درختی و انگور و انقزه، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

نرم. [ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان مصعبی بخش حومه ٔشهرستان فردوس، در 25 هزارگزی مشرق فردوس بر سر راه نوغاب به فردوس، در منطقه ٔ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 410 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه و زعفران و ابریشم و میوه، شغل اهالی زراعت وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


پشت

پشت. [پ ُ] (اِ) قسمت خلفی تن از کمر به بالا. ظهر.اَزْر. قرا. قری. قَروان و قَرَوان. حاذ. مطا. قصب.سَراه. قَرقَر. قِرقری ّ. (منتهی الارب):
پشت خوهل سر تویل و روی بر کردار قیر
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.
غواص (از لغت نامه ٔ اسدی).
بسته کف دست و کف پای شوخ
پشت فروخفته چو پشت شمن.
کسائی.
همی دوختشان سینه ها تا به پشت
چنین تا بسی سرکشان را بکشت.
فردوسی.
نگه کرد گو اندر آن دشت جنگ
هوا دید چون پشت جنگی پلنگ.
فردوسی.
خم آورد پشت و سنان ستیخ
سراپرده برکند وهفتاد میخ.
فردوسی.
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت.
فردوسی.
بدو گفت کسری که رامش کراست
که دارد بشادی همی پشت راست.
فردوسی.
کنون شد مرا و ترا پشت راست
نباید جز از زندگانیش خواست.
فردوسی.
خداوند تاج آفریدون کجاست
که پشت زمانه بدو بود راست.
فردوسی.
کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابد همی خنجر کابلی.
فردوسی.
دل و پشت بیدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بن برکنید.
فردوسی.
از آن لشکر روم چندان بکشت
که یک دشت سر بود با پای وپشت.
فردوسی.
همه پشت پیلان به رنگین درفش
بیاراسته سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین و گهی زین به پشت.
فردوسی.
یکی کفشگر دید برپشت شیر
نشسته چو بر خر سوار دلیر.
فردوسی.
ز کوزی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار.
فرخی.
مرد را کرد گردن و سر و پشت
کوفته سربسر بکاج و بمشت.
عنصری.
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عسجدی.
وی... اثرهای فرزانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز بزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. (تاریخ بیهقی).
ای خواجه ازین مار و ازین باز حذر کن
زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال.
ناصرخسرو.
دوتات شده ست پشت یکتا کن
زان پس که فزودی و همی کاهی.
ناصرخسرو.
تو غافلی و بهفتاد پشت، شد چو کمان
تو خوش بخفته و عمرت چو تیر رفته ز شست.
عطار.
برائی لشکری را بشکنی پشت
بشمشیری یکی تا ده توان کشت.
گفت کز چوب خدا این بنده اش
میزند بر پشت دیگر بنده خوش.
مولوی.
پارسایان روی در مخلوق
پشت بر قبله می کنند نماز.
سعدی.
|| نشستنگاه. مقعد:
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان (از لغت نامه ٔ اسدی).
- امثال:
اگر پشت گوشت را دیدی فلان کس یا فلان چیز را خواهی دید.
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من.
گل پشت و رو ندارد.
مهاصاه؛ پشت شکستن. هدم، پشت شکستن. ظَهرُاَقطن، پشت خم و منحنی. قَردَد؛ اعلای پشت. (منتهی الارب). اسناد؛ پشت بکسی واگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). سند الیه ُ سنوداً؛ پشت بازنهاد بسوی آن. استناد؛ پشت بازنهادن بسوی چیزی. تسانَدَ الیه، پشت بازنهاد بسوی آن. قَلَب َ الشّی ٔ؛ پشت آن بجانب شکم گردانید. (منتهی الارب). ارکاح، پشت بجای بازنهادن. استناد؛ پشت بچیزی واگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). سند، تساند؛پشت بچیزی بازنهادن. تدبیخ، کوز کردن پشت. ادبار؛ پشت دادن. تبرقط؛ بر پشت افتادن. تمخُر؛ پشت بسوی بادکردن. (منتهی الارب). تولیه، پشت بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تقلیب، پشت چیزی بسوی شکم__ش ک-ردن. صَلامطاط؛ پشت دراز. صَلاً مُطائط؛ پشت دراز. هزر؛ بعصا سخت زدن بر پهلو و پشت کسی. (منتهی الارب). || مقابل روی:
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ.
خسروانی (از لغت نامه ٔ اسدی).
|| بالا. زبر:
کمربند بگرفت وز پشت زین
برآورد و زد ناگهان بر زمین.
فردوسی.
شنید آنکه شد شاه ایران درشت
برادرش بندوی ناگه بکشت
چو بشنید دستش بدندان بکند
فرود آمد از پشت زین سمند.
فردوسی.
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان در آن دشت کین...
فردوسی.
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین و گهی زین به پشت.
فردوسی.
بر و یال و کتف سیاوش جز این
نخواهد همی نیز بر پشت زین.
فردوسی.
فرود آوریدند از پشت زین
بر آن مهتران خواندند آفرین.
فردوسی.
|| بام. سقف:
نشسته روز و شب بر پشت ایوان
نهاده چشم بر راه خراسان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
خروش من بدرّد پشت ایوان
فغان من ببندد راه کیوان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نعمان منذر او را از پشت سدیر بزیر افکند. (لغت نامه ٔ اسدی).
|| روی:
برآمد ز لشکرده و دار و گیر
بپوشید روی هوا پرّ تیر
چو خورشید را پشت تاریک شد
بدیدار شب روز نزدیک شد.
فردوسی.
از آن پوست کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای.
فردوسی.
|| وراء. پس. سپس. خلف:
نگاهش همی داشت پشت سپاه
همی کرد هر سو به لشکر نگاه.
دقیقی.
به پیش اندرون شهر و دریا به پشت
دژی بر سر کوه و راهی درشت.
فردوسی.
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی
که بد جای گردان پرخاشجوی.
فردوسی.
همی گشت با او به آوردگاه
خروشی برآمد ز پشت سپاه.
فردوسی.
به پشت سپه گیو گودرز بود
که پشت و نگهبان هرمرز بود.
فردوسی.
|| آن سوی: خانه ٔ ما پشت بانک ملی است. پشت دیوار. || بیرون هر چیز را گویند. (برهان قاطع). جانب خارج. || پی. دنبال. متعاقب. در تِلو. تالی. || صلب (مقابل شکم. رحم). هر نسلی از طرف اجداد یا اولاد. طبقه. سبط. نژاد. تبار. دودمان. تخمه. نَسب. اصل. دوده: و فرزندان را بگیرم به گناه پدران تا پشت چهارم. (توراه). جبرئیل گفت یا ابراهیم مردمان بحج خوان و علی کُل ضامر یأتین َ مِن کُل ّ فج ّ عمیق. (قرآن 22 / 27)، تا آخر آیه آنجا که فرماید وَ ﷲ عاقبهالامور. پس ابراهیم علیه السلام گفت کرا خوانم بدین کوهها اندر که هیچکس نیست جبرئیل گفت تو بخوان تا خدای عزوجل بشنواند آن کسی را که خواهد ابراهیم آواز کرد ایهاالناس قد بنااﷲ لکم بیتاً و دعاکم الی حجه فاجیبوه. خدای عزوجل آن آواز ابراهیم همه خلق جهان بشنوانید و ایشان که در پشتهای پدران نیز اندر بودند هر آن کسی که خدای عزوجل مرو راحج روزی کرده است آن روز پاسخ کردند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
کرا پشت و شمشیر و دینار باشد
ببالا تن نیزه [شاید: ببالا و تن برز و] پشت کیانی.
دقیقی (از تاریخ بیهقی فیاض ص 387).
برادر ز یک کالبد بود و پشت
چنان پرخرد بی گنه را بکشت.
فردوسی.
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد.
فردوسی.
بتوران یکی شهریار نو است
کجا نام او شاه کیخسرو است
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند وز گوهر نامدار.
فردوسی.
بدو داد پاسخ که من بهمنم
ز پشت جهاندار روئین تنم.
فردوسی.
ز پشت من است این ونام اورمزد
درخشنده چون لاله اندر فرزد...
گرانمایه [اورمزد] از دختر مهرک است
ز پشت من [شاپور] است این مرا بیشک است.
فردوسی.
یکی کودکی دارم اندر نهان
ز پشت تو ای شهریار جهان.
فردوسی.
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاهند و زین مادرند.
فردوسی.
چو خم در دوال کمند آورم
سر جاودان را به بند آورم
همان من نه از پشت اهریمنم
که با فر و برز است جان و تنم.
فردوسی.
بدو [سیاوش] گفت [کاوس] کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام تو یادگار
ز پشت تو آید یکی شهریار.
فردوسی.
همی خواند او زند زردشت را
بیزدان سپرده کئی پشت را.
فردوسی.
گر این کودک از پاک پشت من است
نه از تخم بدگوهر آهرمنست.
فردوسی.
از ایشان هر آنکس که دهقان بدند
از ایران و پشت دلیران بدند
تهمتنش خوانند و رستم بنام
پدر زال و از پشت دستان سام.
فردوسی.
نبیره پسر خسرو زادشم
ز پشت فریدون و از تخم جم.
فردوسی.
نبیره پسر پشت کاوس پیر
تبه شد بدین جایگه خیرخیر.
فردوسی.
که از پشت تو شهریاری بود
که اندر جهان یادگاری بود.
فردوسی.
رزبان گفت که این لعبتکان بی گنهند
هیچ شک نیست که آبست ز خورشید و مهند
از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند
عیبشان نیست گر آن مادرکانشان سیهند.
منوچهری.
اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران
آن خورشید و قمر باشند این جانوران
زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران
به نسب باز شوند این پسران با پدران
وگر ایدونکه بباشند ز پشت دگران
از پس کشتن زنده نشوند ای و ربی !.
منوچهری.
کهنه گفتند از پشت تو بیرون آید فرزندی. (تاریخ سیستان).
ده آزاده ٔ پاک پیکر همه
ز یک پشت فرخ برادر همه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بی فضل کمتری تو ز گنجشکی
گرچه ز پشت جعفر طیاری.
ناصرخسرو.
از پشت اتابک چو تو شاهی زاید
زیرا که ز شیر بچه هم شیر آید.
مجیر بیلقانی.
ای که بر روی زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در رحم مادر و پشت پدرند.
سعدی.
بهفت پشت ما هم بس است. || (ص) مدد. قوت. یار. یاریگر. یاور. معاضد. معین.حامی. پناهگاه. پناه. کمک. پشتیبان. (برهان قاطع). ظهیر. ملاذ. ملجاء. سرپرست. ولی. مولی. نیرودهنده:
چو پشت است مر مرد را خواسته
کرا خواسته کار[ش] آراسته.
ابوشکور.
سپهدار لشکر نگهبان کار
پناه جهان بود و پشت سوار.
دقیقی.
زریر سپهبدبرادرش [گشتاسب] بود
که سالار گردان لشکرش بود...
پناه جهان بود و پشت سپاه
نگهدار کشور سپهدار شاه.
دقیقی.
نگهدار شاهان ایران منم
به هر جای پشت دلیران منم.
فردوسی.
همی گفت کاین اژدها را که کشت
مگر آنکه بودش جهاندار پشت.
فردوسی.
بدو گفت زال ای دلیر جوان
سر نامداران و پشت گوان.
فردوسی.
همی گفت پشت دلیران منم
یکی پهلوانی ز ایران منم.
فردوسی.
یکی نامه بایدنوشتن درشت
ترا فر و نام و نژاد است و پشت.
فردوسی.
برو [رستم] آفرین کرد خسرو بمهر
که جاوید بادا بکامت سپهر...
توئی تاج ایران و پشت مهان
نخواهیم بی تو زمانی جهان.
فردوسی.
توئی از نیاکان مرا یادگار
همیشه کمربسته ٔ کارزار
دل شهریاران و پشت کیان
بفریاد هر کس کمر بر میان.
فردوسی.
تهمتن بپوشید رومی زره
برافکند بند زره را گره
به پیش خداوند خورشید و ماه
بیامد ورا کرد پشت وپناه.
فردوسی.
بدو گفت اگر شاه ایران توئی
نگهدار و پشت دلیران توئی.
فردوسی.
شهنشاه ایران و توران منم
سپهدار و پشت دلیران منم.
فردوسی.
ترا پشت باشم بهر کارزار
به هر انجمن خوانمت شهریار.
فردوسی.
به پشت سپه گیو گودرز بود
که پشت و نگهبان هر مرز بود.
فردوسی.
قباد آن زمان چون بمردی رسید
سر سوفرای از در تاج دید
بگفتار بدگوهرانش بکشت
که او بود در پادشاهیش پشت.
فردوسی.
سپهدار چون قارن رزم خواه
چو شاپور نستوه پشت سپاه.
فردوسی.
کرا پشت و یاور جهاندار نیست
ازو خوارتر در جهان خوار نیست.
فردوسی.
مرا پشت بودی گر ایدربدی
بقنوج و بر کشورم سر بدی.
فردوسی.
تو پدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان.
فردوسی.
نگوئی مرا کاین ددان را که کشت
که او را خدای جهان باد پشت.
فردوسی.
توانی مگر کردن او را تباه
که اویست سالار و پشت و پناه.
فردوسی.
چنان دان که این گنج ما پشت تست
زمانه کنون پاک در مشت تست.
فردوسی.
توئی تاج ایران و پشت سران
سرافراز و ما پیش تو کهتران.
فردوسی.
دل و پشت گردان ایران توئی
بچنگال و نیروی شیران توئی.
فردوسی.
جهاندار خسرو گرفتش ببر
که ای پشت مردی و کان هنر.
فردوسی.
که اکنون چه سازیم از این رزمگاه
چو شد پهلوان پشت توران سپاه.
فردوسی.
بدو [سیاوش] گفت پیران که ای سرفراز
مکن خیره اندیشه بر دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست
بشاهی نگین اندر انگشت تست.
فردوسی.
ستون کیان پشت ایران سپاه
چو کاوه نبد هیچکس نیکخواه.
فردوسی.
ز هربد بزال و برستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه.
فردوسی.
بدین کار پشت تو یزدان بود
هماواز تو بخت خندان بود.
فردوسی.
ستون گوان پشت افراسیاب
کنون شاه را تیره شد آفتاب.
فردوسی.
گزین کیانی و پشت سپاه
نگهدار ایران و لشکر پناه.
فردوسی.
که اهرن بود مر مرا یار و پشت
ندارد مگر باد دشمن به مشت.
فردوسی.
بدو گفت سیندخت کای پهلوان
سر پهلوانان و پشت گوان.
فردوسی.
بگیو آنگهی گفت [کیخسرو] رستم کجاست
که پشت بزرگان و تخم وفاست.
فردوسی.
نگهدار ایران وپشت مهان
سر تاجداران و شاه جهان.
فردوسی.
دریغ آن برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان.
فردوسی.
پناه گوان پشت ایرانیان
فرازنده ٔ اختر کاویان.
فردوسی.
چو خسرو نباشد ورا یار و پشت
ببیند ز من روزگار درشت.
فردوسی.
خنک آنکه باشد ورا چون تو پشت
بود ایمن از روزگاردرشت.
فردوسی.
نگهدار ایران و مکران توئی
بهر جای پشت دلیران توئی.
فردوسی.
لشکری را که چنو پشت بود
از همه خلق نباشد تیمار.
فرخی.
ای شهریار ملوک عالم
ای روی دنیی و ای پشت اسلام.
فرخی.
پشت اهل ادب است او و خریدار ادب
زین همی تیز شود اهل ادب را بازار.
فرخی.
تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل
تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر.
فرخی.
هر که چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ
چون سرلشکر مقدم باشد اندر کارزار.
فرخی.
مردمان گویند سلطان لشکری دارد قوی
پشت لشکر اوست در هیجا بحق کردگار.
فرخی.
بشرف تاج ملوکی بسخا فخر ملوک
بلقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه.
فرخی.
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
واندر سریر مونس جان تو ماه تو.
فرخی.
جاودان شاد زیاد و بهمه کام رساد
پشت و یاری گر او باد هماره یزدان.
فرخی.
پشت سپه میر یوسف آنکه برویش
روز بزرگان خجسته گشت و همایون.
فرخی.
سر سران سپه باش و پشت پشت ملک
خدایگان زمین باش و پادشاه زمان.
فرخی.
ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای
نایب پیغمبر و پشت امیرالمؤمنین.
فرخی.
میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه.
فرخی.
معین دین نبی باد و پشت و بازوی حق
به تیغ و دولت مؤمن فزا و کافر کاه.
فرخی.
سپیدروئی ملک از سیاه رایت اوست
سیاه رایت او پشت صدهزار عنان.
فرخی.
بهمه کار ترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد الَّه.
فرخی.
امیریوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250).
بدان ای دلاور یل پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان.
اسدی (گرشاسب نامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 246).
همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خارا شکن رهوار من شبدیز خال و رخش عم.
لامعی.
بدو گفت ای داور داد من
امید من و پشت و فریاد من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین گفت کای جمله همزاد من
چراغ دل و پشت و فریاد من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت سپه و قوت ایشانی.
ناصرخسرو.
خداوند زمان و قبله ٔ حق
مرا پشت است و حصن از شر شیطان.
ناصرخسرو.
آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین
زیرا که این و آنرا پشت و معین توئی.
مسعودسعد.
ایا پناه و دل و پشت لشکر توران
که هست لشکر توران بتو گرفته جهان.
سوزنی.
پشت صد لشکر سواری میشود.
مولوی.
چو دولت مساعد بود بخت پشت
برهنه نشاید بساطور کشت.
(از العراضه).
خردرهنمون بزرگ و پشت قویست. (تحفهالملوک).
- امثال:
برادر پشت برادرزاده هم پشت.
یکی را چوب بپا میزدند میگفت وای پشتم، گفتند چرا چنین گوئی گفت اگر پشت داشتمی کس مرا بر پای زدن نتوانستی.
یا مشت یا پشت، یعنی یا زور یا حامی و مددکار.
|| یاوری. حمایت. مدد. پشتی:
دل شاه ترکان پر از خشم و جوش
ز تندی نبودش بگفتار گوش
برانگیخت اسب ازمیان سپاه
بیامد دمان تا به آوردگاه
ز ایرانیان چند نامی بکشت
چو خسرو بدید اندر آمد بپشت.
فردوسی.
بقوت نعم و پشت نعمت (کذا) اویست
امید یافته بر لشکر نیاز ظفر.
مسعودسعد (دیوان چاپی ص 203).
|| تکیه. محل اتکاء. اتکاء:
پشت احکام قران بود بشمشیر خدای
بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر.
ناصرخسرو.
از روزگار و خلق ملولم کنون از آنک
پشتم بکردگار و رسول است و ملتش.
ناصرخسرو.
گر ترا پشت بسلطان خراسان است
هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم.
ناصرخسرو.
نیم یار دنیا بدین است پشتم
که سخت و بلند است محکم حصارش.
ناصرخسرو.
- پشت هشتن به، تکیه کردن به:
سخن ها دراز است و کاری درشت
بیزدان کنون باز هشتیم پشت.
فردوسی.
|| مقابل دمه و لبه: با پشت قمه زدن. کل، پشت شمشیر. (منتهی الارب). || هزیمت:
سپاهی بکردار کوچ و بلوچ
سگالنده ٔ جنگ مانند غوچ
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.
فردوسی.
نبیند کسی پشت ما روز جنگ
اگر چرخ جنگ آرد و کوه سنگ.
فردوسی.
|| باطن. || دنباله. بقیه. بازمانده: این باران پشت دارد؛ دیری خواهد بارید. || هر چیزی که برای تقویت سُکر داخل شراب کنند. (غیاث اللغات). || فوجی از اهل خانه. (قاموس کتاب مقدس). || یک دوره از حیات و عمر بنی نوع بشر که طولش مساوی عمر یک نفر باشد و یا مدت یکصد سال. (قاموس کتاب مقدس). || صنفی از بنی نوع بشر (؟). (قاموس کتاب مقدس). || وقتی از اوقات (؟). (قاموس کتاب مقدس). || آنکه شهوت غیرطبیعی انفعالی دارد. جنایت ضد طبیعت. بدکار. مخنث. حیز. (برهان قاطع). پسر بد:
تو که خم گشته مگر پشتی.
|| چون مزید مؤخر در دنبال بعض الفاظ درآید که گاه بمعنی ظهر است مانند آزرده پشت. خارپشت. سنگ پشت. کاسه پشت. کوزپشت. گوژپشت. لاک - پشت. و گاه بمعنی روئیده مانند پرپشت. کم پشت (در موی و در کشت). || و این کلمه در اسامی امکنه ٔذیل نیز چون مزید مؤخری آمده است: اثران پشت آب. بابل پشت. پهپشت. تالارپشت. جوب پشت. رودپشت. رودپشت پائین. کته پشت. گته پشت. لته پشت. ماچک پشت. هتکاپشت. هلی پشت.
- بر پشت ِ (پشت ِ نامه یا رقعه یا سند)، ظهر آن: عبداﷲ چون جواب بر این جمله دید سخت غمناک شد رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی از آن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل [بن ربیع] فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 29). صد ریال که پرداخته ای در پشت سند بنویس. (لغت فرهنگستان).
- بر پشت خفتن، بر قفا خفتن. استلقاء. کنایه از فارغ البال و آسوده خاطر بودن است. آسوده خفتن:
جهان نو شد از داد نوشین روان
بخفتند بر پشت پیر و جوان.
فردوسی.
بخت داری برو به پشت بخواب.
- بقدر پشت خاک انداز، در تداول عوام، خانه ای بقدر پشت خاک انداز یا خانه ای بقدر پشت غربال. خانه ای بسیار کوچک.
- به پشت افتادن، ستان افتادن. طاق باز خفتن.
- به پشت افکندن یا به پشت باز افکندن، ستان خوابانیدن. طاق باز افکندن: عبداﷲبن مسعود او را به پشت باز افکند و نیک بدیدش تا بشناختش. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
- به پشت اندرآمدن، از دنبال آمدن:
تهمتن از ایشان فراوان بکشت
فرامرز و طوس اندرآمد به پشت.
فردوسی.
- به پشت خفتن و به پشت بازخفتن، طاق باز خفتن. بر قفا خفتن. استلقاء. مستلقی خفتن: واندر زکام گرم و سرد به پشت نشاید خفت تا ماده به سینه فرونرود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). خداوند علت مستلقی بخسبد، یعنی به پشت بازخسبد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- پس پشت. پشت. دنبال. قفا:
ز خورشید تابان نهان کرد روی
همی رفت خور در پس پشت اوی.
فردوسی.
عماری به ماه نو آراسته
پس پشت او اندرون خواسته.
فردوسی.
یکایک بنه در پس پشت کرد
بیامد نگه کرد جای نبرد.
فردوسی.
سراپرده زد گرد گیتی فروز
پس پشت او لشکر نیمروز.
فردوسی.
و نیز رجوع به پس پشت در همین لغت نامه شود.
- پشت اندر پشت یا پشت در پشت یا پشت به پشت، پدر بر پدر. پدر در پدر. نسلا بعد نسل. نسلی بعد نسلی. همه ٔ پدران و جدان:
والامنشی که پشت در پشت آگاه
بر شاه جهان عزیز و بر حاجب شاه.
منوچهری.
- پشت باد خوردن کسی را یا پشت کسی باد خوردن، در مورد کسی گویند که چندی بیکار گذرانیده و اکنون تحمل کار بر وی دشوار است.
- پشت بچیزی دادن، اتکاء بدان کردن.
- پشت بر دیوار ماندن، کنایه از بی رونق و خالی از جلوه گشتن:
گر ز روی خود براندازی نقاب
پشت بر دیوار ماند آفتاب.
صائب.
- پشت به آفتاب، آنجا که آفتاب نتابد.
- پشت پنجه، ظاهر کف.
- پشت پیش کردن جامه، جامه را وارونه کردن تا نو نماید و در مثلی عامیانه آمده است: قبام را پشت و پیش کردم و سرم را رشک و شپش کردم.
- پشت تاپو بار آمده بودن، هنوز معاشرت با مردمان نکرده بودن.
- پشت جامه، آن سوی که به تن ساید.
- پشت چشمها بازماندن، در تداول عوام، پشت چشمهایم باز میماند، به طعن و تعریض، از این معنی هیچ مضطرب یا متأثر نخواهم شد.
- پشت چمن، کنایه از صحن چمن باشد. (برهان قاطع).
- پشت چوگان، پشت خمیده. کوزپشت:
بار چون برگرفت پرده ز روی
کِرو دندان و پشت چوگانست.
رودکی.
و در بیت ذیل معنی کلمه بر ما مجهول است:
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
کل پشت چوگانت گردد ستیغ.
ابوشکور.
- پشت خم، کنایه از مردم کوژ و راکع و خاضع باشد. (برهان قاطع).
- پشت خم دادن یا پشت خم کردن، کوز کردن پشت را. خمیدن. خم شدن: رکوع، پشت خم دادن. (منتهی الارب).
- پشت دادن لشکر و پشت از هم دادن، هزیمت شدن آن:
چو بینی که لشکر ز هم پشت داد
به تنها مده جان شیرین بباد.
سعدی.
- پشت دشمن دیدن، دیدن گریز دشمن. فرار خصم:
چو تو پشت دشمن ببینی بچیز
میاز و مپرداز هم جای نیز.
فردوسی.
- پشت دوتا بودن، خمیده بودن و کنایه از خم شدن در برابر کسی تعظیم را:
یکتا نشود حکمت مر طبع شما را
تا بر طمع مال شما پشت دوتائید.
ناصرخسرو.
نیست آگه زانکه گر من فتنه ٔ دنیی بدم
پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی.
ناصرخسرو.
- پشت دوتا گشتن، خمیدن. خمیده گشتن از پیری: اقسئنان، اِقَسأن الرجل، کلان سال و پشت دوتا گشت مرد. (منتهی الارب).
- پشت ِ زمین، روی زمین: طریق آن است که بحیلت در پی کار او ایستم تا پشت زمین را وداع کند. (کلیله و دمنه).
- پشت سر کسی افتادن، او را تعاقب کردن. در عقب او برای خیالی بد رفتن. با اعمالی برای جلب او مشغول شدن.
- پشت سر هم، پیاپی. متوالی.
- پشتش را آوردن، نبریدن و قطع نکردن دنباله ٔ اقدامی و مذاکره و شعری را و جز آن.
- پشتش را به خاک رسانیدن یا پشتش را بزمین آوردن یا پشتش را بخاک مالیدن، به رسم کشتی گیران او را بر پشت بر زمین زدن و مجازاً سخت مغلوب کردن.
- پشت قوی کردن، قوت و نیرو بخشیدن:
اقرار کن بدو و بیاموز علم او
تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر.
ناصرخسرو.
- پشت قوی گشتن، دلیر و امیدوار گشتن. جرأت یافتن: پس هرون گفت حق تعالی تو را چیز نوی داده است گفت بلی. عصا بر وی نمود و صفت آن عصا بگفت پشت ایشان قوی گشت. (قصص الانبیاء ص 98).
- پشت کسی شکستن، فقر.
- پشت کمان دیدن دشمن، کنایه از حمله کردن باشد:
نبیند ز من دشمن بدگمان
بجز روی شمشیر و پشت کمان.
فردوسی.
- پشت کمان بر کسی افکندن، کنایه از تیرانداختن بسوی کسی چه در حالت تیرانداختن پشت کمان جانب حریف باشد. (از مصطلحات غیاث اللغات).
- پشت ملک، کنایه از قوت ملک و کسی که قوام ملک به او باشد.
- پشت نادادن اسب، توسنی کردن آن. شماس. (دهار). شموس.
- پشت و بازو، حامی. مددکار. یاریگر. ظهیر:
بدو گفت هر کس که بانو توئی
به ایران و چین پشت و بازو توئی.
فردوسی.
- پشت و پسله (از اتباع)، در نهانی.
- پشت هم، متعاقب.متوالی. یکی در پی دیگری. یکی در دنبال دیگری.
- تا مرا داری پشت بده و چوب بخور، مزاح گونه ای است که از آن این خواهند که از او برای تو یا دفاع از تو فایدتی نیست.
- در پشت کسی حرف زدن، در غیاب او بدگوئی کردن.
- دیده یا سر از پشت پای خجلت برنگرفتن، دیده یا چشم ها را از شرمندگی بزیر افکندن و برنداشتن: دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر برنیارد و دیده ٔ یأس از پشت پای خجالت برندارد. (گلستان).
- شکسته پشت،آنکه استخوان ظهر وی خمیده یا شکسته باشد و کنایه از مغلوب و منکوب و رنج و مصیبت رسیده است:
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
شکسته پشت و گرفته گریغ را هنجار.
عنصری.
- مثل پشت خر، سخت مجروح، با بسیار جراحت و خستگی.
- مثل پشت ماهی، آبی را بدان تشبیه کنند که با نسیمی نرم موجهای بسیار چون پشیزه ٔ ماهی پیدا آرد.
- هم پشت، یار. یاریگر. متحد. باهم:
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را بکاوس تنگ آورید.
فردوسی.
نباید که هم پشت باشند هیچ
جز اندر گه رزم کردن بسیج.
اسدی.
تمالؤ؛ هم پشت شدن. (زوزنی).
- یک پشت ناخن، مقداری اندک.
- امثال:
پشتش به کوه است یا پشتش به شاه کوه است (مثل)، یعنی وی حامی و پشتیبان نیرومند دارد.

فرهنگ عمید

نرم نرم

آهسته‌آهسته،


نرم

دارای حالت کوبیده، بیخته، و آردمانند،
[مقابلِ سفت و سخت] ملایم،
صاف، هموار،
لطیف،
[مجاز] آهسته و آرام،
[قدیمی، مجاز] آسان،
* نرم کردن: (مصدر متعدی)
کوبیدن چیزی،
[مجاز] رام کردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

نرم نرم

با ملایمت، بطور نرمی، آهسته آهسته

گویش مازندرانی

نرم نرم

آهسته آهسته، اندک اندک


پشت

پشت، پشت سر، وابستگان، اعقاب، پشینییان

پشت دوش، هوا خواه، پشتیبان

تعبیر خواب

پشت

پشت دشمن به خواب دیدن، ایمنی بود از شر دشمن و دیدن پشت زن، دلیل برگشتن دنیا است. - جابر مغربی

پشت در خواب دیدن، مردی بود که از او قوت و یاری و پناه طلبد. اگر بیند پشت او بشکست، دلیل است آن کس که پشت و پناه او بود، از دنیا رحلت کند. اگر بیند که زخمی به پشت او رسیده، دلیل است که رنجی و آفتی بر کسی رسد که پشت و استظهار او بود. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

پشت نرم

992

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری